نگونسار کردن. نگون کردن. رجوع به نگون کردن شود: همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کآرد سرش را نگون. فردوسی. ببینیم تا جنگ چون آورد چه سازد که دشمن نگون آورد. فردوسی
نگونسار کردن. نگون کردن. رجوع به نگون کردن شود: همی راند او را به کوه اندرون همی خواست کآرد سرش را نگون. فردوسی. ببینیم تا جنگ چون آورد چه سازد که دشمن نگون آورد. فردوسی
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در که طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و در از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
بیرون آوردن. خارج کردن. ظاهر کردن: چیست از گفتار خوش بهتر که او مار را آرد برون از آشیان. خفاف. چند بُوی چند ندیم الندم کوش و برون آر دل از غنگ غم. منجیک. به گرسیوز بد نهان شاه گفت که او را برون آورید از نهفت. فردوسی. بدو گفت ای زن ترا این که گفت که آورد رازم برون از نهفت ؟ فردوسی. مگر با روان یارگردد خرد کزین مهره بازی برون آورد. فردوسی. پس آنگاهی برون آور ز خمّم چو کف ّ دست موسی در کُه ِ طور. منوچهری. وای بومسلم که مر سفاح را او برون آورد از آن ویران قنات. ناصرخسرو. فسونگر به گفتار نیکو همی برون آرد از دردمندان سقم. ناصرخسرو. گفت استاد احولی را کاندر آ رو برون آر از وثاق آن شیشه را. مولوی. باری ز سنگ چشمۀ آب آورد برون باری ز آب چشمه کند سنگ ذره سا. سعدی. چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ انگبین از مگس نحل و دُر از دریابار. سعدی. - از غم برون آوردن، آزاد ساختن از غم. رها کردن از غم: بر قهر عدوی خود برون آر مر حجت خویش را ازین غم. ناصرخسرو.
وارونه کردن. معکوس کردن. زیر و رو کردن: دریده درفش و نگون کرده کوس رخ نامداران شده آبنوس. فردوسی. گسسته لگام و نگون کرده زین بیامد بر پهلوان زمین. فردوسی. ، به خاک افکندن. از پای درافکندن. تباه کردن. سرنگون کردن: فرمان او علامت شاهان کند نگون تدبیر او ولایت شیران کندشکار. فرخی. سالار خانیان را با خیل و با حشم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار. منوچهری. ، خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک یکسان کردن. پست کردن: گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان ؟ خاقانی. ، خم کردن. فرودآوردن. کج کردن: نگون کرده ایشان سر از بهرخور توآری به عزت خورش پیش سر. سعدی. - نگون کردن سر تخت، پست کردن. از مقام و رفعت فرودآوردن: وز آن جایگه شد سوی طیسفون سر تخت بدخواه کرده نگون. فردوسی
وارونه کردن. معکوس کردن. زیر و رو کردن: دریده درفش و نگون کرده کوس رخ نامداران شده آبنوس. فردوسی. گسسته لگام و نگون کرده زین بیامد بر پهلوان زمین. فردوسی. ، به خاک افکندن. از پای درافکندن. تباه کردن. سرنگون کردن: فرمان او علامت شاهان کند نگون تدبیر او ولایت شیران کندشکار. فرخی. سالار خانیان را با خیل و با حشم کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار. منوچهری. ، خراب کردن. به خاک افکندن. با خاک یکسان کردن. پست کردن: گوئی که نگون کرده ست ایوان فلک وش را حکم فلک ِ گردان یا حکم فلک گردان ؟ خاقانی. ، خم کردن. فرودآوردن. کج کردن: نگون کرده ایشان سر از بهرخور توآری به عزت خورش پیش سر. سعدی. - نگون کردن سر تخت، پست کردن. از مقام و رفعت فرودآوردن: وز آن جایگه شد سوی طیسفون سر تخت بدخواه کرده نگون. فردوسی
نگون شدن. رجوع به نگون و نگون شدن شود: همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سر آمد نگون. فردوسی. - نگون اندرآمدن، به خاک افتادن. با سر به زمین افتادن. به سر فرودافتادن: نگون اندرآمد شماسای گرد بیفتاد بر جای و در دم بمرد. فردوسی. روان گشته از روی او جوی خون زمان تا زمان اندرآمد نگون. فردوسی. به تیر و به نیزه بشد خسته شاه نگون اندرآمد زپشت سیاه. فردوسی
نگون شدن. رجوع به نگون و نگون شدن شود: همه سنگ مرجان شد و خاک خون بسی سروران را سر آمد نگون. فردوسی. - نگون اندرآمدن، به خاک افتادن. با سر به زمین افتادن. به سر فرودافتادن: نگون اندرآمد شماسای گُرد بیفتاد بر جای و در دم بمرد. فردوسی. روان گشته از روی او جوی خون زمان تا زمان اندرآمد نگون. فردوسی. به تیر و به نیزه بشد خسته شاه نگون اندرآمد زپشت سیاه. فردوسی